سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رویای شبانه
سلام بر نابترین ترانه، شور و غزل تب شبانه، ای وای حواسم به کجا رفت تو همانی رویای قشنگ هر شبانه... 
قالب وبلاگ

در لحظه های تزلزل و تنهایی  وقتی بیایی  دست من از وسعت بر می خیزد  ونگاهم                    بی اندکی قناعت                                                     زمین را می گیرد...  آه خدایا  وقتی بیایی چگونه در مقابل تو ای وای  برای کدام معصیت به بار نشسته                  افسوسمند سجده کنم

 

در لحظه های تزلزل و تنهایی

وقتی بیایی

دست من از وسعت بر می خیزد

ونگاهم

 بی اندکی قناعت

  زمین را می گیرد...

ادامه مطلب...

[ پنج شنبه 92/9/7 ] [ 11:10 عصر ] [ ziba . shams ] [ نظرات () ]

عشق جدایی پاییز

 

ترم دوم بود که با علی آشنا شدم...

 

این آشنایی تبدیل شد به یک عشق،عشقی شیرین و به یاد ماندنی..

 

روزهایی که کلاس نداشتیم با فریده و مینا و علی به پارک و

 

امامزاده هایی که در محل تحصیلمون بود می رفتیم.

 

یک بار هم رفتیم شیراز زیارت شاهچراغ و حافظیه و باغ ارم..

 

روزهای خوب و شیرینی بود...

 

علی هیچ وقت اجازه نمی داد تنهایی از خوابگاه بیرون برم

 

اگه چیزی لازم داشتم خودش برام تهیه میکرد و می آورد خوابگاه بهم میداد..

 

وقتی هم میخواستم برگردم شهرمون خودش تا در خونه منو میرسوند....

 

3سال از آشناییمون میگذشت که تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم...

 

اون روز22مهر بود کلاس نداشتم تصمیم گرفتم

 

برگردم شهرمون و به مامانم بگم که علی آخر هفته میاد

 

خواستگاری..تا وقتی رسیدم خونه چندین بار تماس گرفت و صحبت کردیم 

 

آخرین صحبت اون روز ساعت2:30دقیقه شب بود...

 

دوباره صبح ساعت7تماس گرفت چون خواب آلود بودم جواب ندادم..

 

وقتی هم بیدار شدم یه خورده کار بود که باید کمک مامان میکردم،

 

ساعت 9بود که میخواستم بهش زنگ بزنم که

 

دوستم فریده زنگ زدو گفت از علی خبر نداری؟

 

گفتم نه الان میخواستم بهش زنگ بزنم بعد از

 

خداحافظی از فریده مینا زنگ زد اونم حال علی رو پرسید،،

 

گفتم:چی شده امروز همه حال علی رو می پرسن؟؟گفت هیچی همینجوری...

 

تلفن و که قطع کردم دوست علی زنگ زد دیگه نگرانی بد جوره به دلم چنگ میزد

 

شماره علی رو گرفتم در دسترس نبود صدباره تکرار کردم اما جواب نداد...

 

دوباره مینا زنگ زد،گفت یه چیز میگم نگران نشیا..

 

علی تصادف کرده و بردنش بیمارستان شیراز،

 

وا رفتم نهمیدم چطور لباس پوشیدم و از مامان خداحافظی کردم...

 

با مینا راهی شیراز شدیم..تازه حرکت کرده بودیم که خواهر علی زنگ زد گفت:

 

از علی خبری نداری؟هر چی زنگ میزنم جواب نمیده...فکر کردم خبر نداره گفتم نه،

 

بعدها فهمیدم که اونم فکر میکرده من چیزی نمی دونم...

 

راننده اتوبوس آهنگ غمگینی گذاشته بود که غم آدمو دو چندان میکرد،

 

نیم ساعتی مونده بود که برسیم که مینا آروم آروم بهم فهموند که علی تموم کرده..

 

بند دلم پاره شد اشک روی پهنای صورتم روانه بود.

 

مینا به خواهر علی اطلاع داد که داریم میایم

 

وقتی رسیدیم خواهر علی زنگ زدو گفت بیا بهشت زهرا برای

 

آخرین بار ببینش تا رسیدیم بهشت زهرا آمبولانس هم رسید.

 

همه هم دوستا اومده بودن برای خداحافظی،

 

در آمبولانس رو باز کردن و من رفتم بالا..

 

زیپ رو که کشیدن پایین بغض منو آسمون با هم ترکید

 

انگار آسمون هم از دل زار من خبر داشت که منو همراهی کرد

 

لحظه سختی بود لحظه خداحافظی از کسی که قرار بود با هم آشیانه عشق و محبت بسازم...

 

از روز تشییع جنازه تا چهلم مرده متحرکی بودم که دوستام کمکم میکردن  کارامو انجام بدم

 

تا مدتها هم تحت نظر دکتر بودم..بعدها خواهر علی گفت:

 

وقتی علی پشت فرمون بوده یه دیوونه که توی شهر محل تحصیلمون بوده

 

میپره جلو ماشین علی هم برای اینکه به اون نزنه ماشین رو به سمتی دیگه میبره

 

که با نرده های کنار خیابون برخورد میکنه و به خاطرطولانی بودن مسافت

 

 و خونریزی زیاد قبل از رسیدن به بیمارستان علی از دنیا میره.....

 

حالا چند سالی از اون روزها میگذره و من دیگه عاشق نشدم....

 

پاییز رو دوست ندارم مخصوصا مهرش که هیچ مهری برای من نداشت

 

وجز غم چیزی برای من به ارمغان نیاورد...

 

این یه داستان واقعی بود که برای دوستم اتفاق افتاده

 

امیدوارم همه عاشقان یه روز به عشقشون برسن

عشق جدایی پاییز


[ یکشنبه 92/9/3 ] [ 10:54 عصر ] [ ziba . shams ] [ نظرات () ]

بهترین لباس را می‌پوشی و می‌روی به دیدار زندگی زندگی، سرش را از پشت پنجره می‌دزدد می‌نویسی: آمدیم، تشریف نداشتید به خانه باز می‌گردی چای دم می‌کنی و با همان لباس به انتظار می‌نشینی شاید کسی در بزند شاید او زندگی باشد.

بهترین لباس را می‌پوشی

و می‌روی به دیدار زندگی

زندگی، سرش را از پشت پنجره می‌دزدد

می‌نویسی: آمدیم، تشریف نداشتید

به خانه باز می‌گردی

چای دم می‌کنی

و با همان لباس به انتظار می‌نشینی

شاید کسی در بزند

شاید او زندگی باشد.

بهترین لباس را می‌پوشی و می‌روی به دیدار زندگی زندگی، سرش را از پشت پنجره می‌دزدد می‌نویسی: آمدیم، تشریف نداشتید به خانه باز می‌گردی چای دم می‌کنی و با همان لباس به انتظار می‌نشینی شاید کسی در بزند شاید او زندگی باشد.


[ شنبه 92/9/2 ] [ 1:58 عصر ] [ ziba . shams ] [ نظرات () ]
<< مطالب جدیدتر    ........   

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

لینک دوستان
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 33
کل بازدیدها: 214112




کد کج شدن تصاویر

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا ساز ، نایت اسکین