رویای شبانه سلام بر نابترین ترانه،
شور و غزل تب شبانه،
ای وای حواسم به کجا رفت
تو همانی رویای قشنگ هر شبانه...
|
در خوابهای من هزاران آهوی چابک پرسه میزنند وصدها خورشید به دور زمین می گردند. در خوابهای من فقط نام توست که طنین انداز است و گونه های دنیا به رنگ گل سرخ است. در خوابهای من هزاران باغ روییده است وصدها رودخانه به سمت فردا می روند. آرزوهای من مثل پرنده ای سفید بر شاخه های کاج نشسته اند. می خواهم چشم باز کنم و سوت زنان از این کوچه تاریک بگذرم و به آخر دنیا برسم. دلم میخواهد آسمان همیشه صاف باشدو فقط در اتاق من باران ببارد و فقط من برای خوابهای تو شعر بگویم. در خوابهای من صدای پای فرشتگان میپیچد و دریاچه هایی که آتش گرفته اند، موج زنان به طرفم می آیند. درخوابهای من هیچ دری بسته نیست وپنجره ها رو به بهشت باز می شوند و من میتوانم بر پیراهن بهار یک شاخه گل بنفشه بکارم. صبح زود قبل از اینکه خورشید دست وصورتش را بشوید و موهایش را ببافد،ازخواب بیدار میشوم و کلماتم را میشمارم،کلماتی که عطر تو را دارند،با باد میروند تاجهان را خوشبو کنند. من ودل در صدای تو زندگی می کنیم،درخونی که درقلبت جاری ست. صدای من شبیه صدای قلب توست که می تواند دل مردگان را گرم کند و آنها را دوباره به دنیا برگرداند. درخوابهای من درختان به آسمان می روند و ستارگان به زمین می آیند. نزدیکترین ستاره به سیبی می ماند که در کودکی هایم گاز زده ام. نخی سفید را از میان ستارگان رد میکنم و تسبیحی می سازم تا ذکر تو را گویم. در خوابهای من همه چیز سر جای خودش است و همه زیبا هستند و روی دیوارهای جهان قاب عکس تو به چشم می خورد. محمدرضا مهدیزاده [ شنبه 91/10/30 ] [ 8:14 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات () ]
مریضت شده ام ..
پی راه نجاتم ، که شفا دهد م از هرچه تعلق به تو دارد و در من مانده ! هی همین حوالی اسم تو پرسه می زنم به خودم می آیم و می بینم « حتی قلم هم غریبگی می کند با نامت » راستی از چندم باران بود که ندیدمت .... که نماندی ام ؟ به گمانم صد سال ، از آن شب خاموش بی روزن می گذرد گاهی خواب می بینم خواب یک پیاله انار ! یک دامن پونه وُ پروانه و یک آسمان آبی پُربادبادک ... ! سپیده می زند و برمی خیزم ؛ نخی میان انگشتان یخ زده ام جا مانده کسی نیست بپرسمش : " بادبادک من کو ؟ " کسی نیست بگویدم : " یک نفر از حوالی باران ، که چترهم نداشت در نزده آمد و خواب خیس تو را شکست . بادبادکت را هم برد ! " شاعر؟
[ سه شنبه 91/10/26 ] [ 11:51 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات () ]
یاران پیامبر می دانند که من لحظه ای به خدا و پیامبرش پشت نکردم . همه می دانند من در جای جای حوادث سخت و پرخطر که قهرمانان پا پس می کشیدند از فدا کردن جانم دریغ نمی کردم. کیست که از من به پیامبر در زندگی و مرگ نزدیک تر است؟ از کودکی در دامان او بالیدم و در آخرین لحظه های عمر تنها یار وفادار او بودم . پیامبر خدا در حالی به ملکوت اعلا پیوست که سرش را بر سینه ام گذاشته بود . در لحظه ی عروج جان پاک و نازنین او از میان دست هایم پر کشید و بال رفت. دست هایم رابه تبرک بر چهره ام کشیدم و آن گاه پیکر پاکش را شستم در حالی که فرشتگان یاری ام می دادند. ناله ی آن ها در و دیوار خانه را آکنده بود . گروهی فرود می آمدند و گروهی دیگر بالا می رفتند. گوش های من لحظه ای از هیاهوی فرشتگان خالی نبود. او را در آرامگاهش به خاک سپردم در حالی که می شنیدم فرشتگان بر او درود می فرستند. برگرفته از خطبه 188 نهج البلاغه
[ پنج شنبه 91/10/21 ] [ 10:29 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات () ]
همه ما پنهانی ودر نهان با خداوند، دل گفته هایی با خدا داریم، کسی از آن خبر ندارد وخود می گوییم و خدا شنونده است. آن چه می آید بخشی هایی از گفتگوهای «من وشما» با خداست.
گفتم: خستهام گفت: لاتقنطوا من رحمة الله .:: از رحمت خدا نا امید نشید(زمر/53) ::. [ شنبه 91/10/9 ] [ 10:13 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات () ]
حرص می زنم برای پر کردن قفسه های یخچال ، خریدن لباس های پشت ویترین ، زدن عطرهای جدید ، خوردن بستنی ، کارامل ، نوشابه های رنگارنگ ، شیرینی های تازه .... .
می ترسم دنیا تمام شود و چیزهای خوبش را از من بگیرد . می ترسم نسل شمع ها و عود ها منقرض شود . می ترسم سی دی های جدید دیگر بیرون نیاید . می ترسم از قافله عقب بمانم . دلم شور می زند ، دلم شور ندیدن را می زند . خیابان ها را می گردم . از هر ویترینی چیزی سهم من است و از هر مغازه ای ، جنسی . می ترسم زندگی و اتفاقاتش تمام شود و من از روی حواس پرتی نفهممش . دور و برم را نگاه می کنم . به قفسه لبریز شده از کتاب های خوانده نشده و عطرهای استفاده نشده . بعد می بینم ، دهانم از چشیدن خسته است و پایم از رفتن و دستم از خرید کردن . غمگین شدنم را از روزهایی دارم که زیاد دنیال زندگی دویده ام . خسته می شوم از این همه دویدن و نرسیدن. حتی از اینکه خسته ام ، خسته شده ام ! دیگر هیچ چیز تازه ای به چشمم تازه نیست . چشم هایم دیگر آنقدر دیده که دلش نخواهد ببیند . دلم سیر شدن و خسته نشدن و طعم آرامش می خواهد . تو چی ؟؟!!
[ شنبه 91/10/9 ] [ 9:16 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات () ]
|
|
[ فالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |