رویای شبانه سلام بر نابترین ترانه،
شور و غزل تب شبانه،
ای وای حواسم به کجا رفت
تو همانی رویای قشنگ هر شبانه...
|
دلت: کوله پشتی تنت: کفشهای گلی نفس: توشهات و راهآهنت: کهکشان سوارش شدی سوار قطاری که نامش زمین است ولی کجا میروی روز و شب خبر داری آیا کدام ایستگاه آخرین است؟
[ شنبه 92/7/6 ] [ 10:22 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات () ]
یک نفر مرا در ایستگاه شب جا گذاشته است درست مثل چمدانی که تو جا گذاشتی اش پیش من برای من نه برای چمدان ات برگرد ! [ شنبه 92/7/6 ] [ 10:13 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات () ]
روی یک برگ سفیدمن نوشتم قطره
تونوشتی دریا
من نوشتم من و تو تو نوشتی نه ! ما نازنین یادت هست چه صمیمانه و ساده من و تو (ما) شده بود
کاش آن روز نمی آمد که من نوشتم دریا
تو نوشتی قطره
قصدم این بود که توما بنویسی اما
تو نوشتی من و تو [ پنج شنبه 92/7/4 ] [ 10:57 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات () ]
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در این دامگه حادثه چون افتادم من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در ایـن دیـر خـراب آبادم سایهی طوبی و دلجویی حور و لب حوض به هوای سر کوی تو برفت از یادم نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار چه کنمحرف دگر یاد نداد استادم کوکب بـخت مـرا هیچ منجـم نشناخـت یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق هـردم آید غـمی از نو به مبارکبادم میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست کـه چـرا دل به جگرگوشه مردم دادم پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک ور نه این سیـل دمادم ببـرد بنیادم حافظ [ پنج شنبه 92/7/4 ] [ 10:24 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات () ]
زن و شوهری بیش از 60 سال با یکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه این سال ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد در این باره از همسرش سوال نمود. پیرزن گفت: هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر وقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترک شان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟ پس اینها از کجا آمده؟ پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام. [ چهارشنبه 92/7/3 ] [ 11:4 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات () ]
|
|
[ فالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |