رویای شبانه سلام بر نابترین ترانه،
شور و غزل تب شبانه،
ای وای حواسم به کجا رفت
تو همانی رویای قشنگ هر شبانه...
| ||
وقتی از فکر غزلهایم سرت آتش گرفت باورم کردی ولیکن باورت آتش گرفت درد من را با قفس گفتی، صدایت دود شد مرغ عشقت سوخت، بال کفترت آتش گرفت گفته بودی من لبالب آتشم پروانه جان! پس چرا پروا نکردی تا پرت آتش گرفت گفته بودی شعرهایت سرد و بی روحند مرد! شعرهایم را نوشتی دفترت آتش گرفت دستهایم را گرفتی رفتنت نزدیک بود دستهایت داغ شد انگشترت آتش گرفت من لبالب آتشم اما نمیدانی چقدر سینهام با نامه های آخرت آتش گرفت رضا عزیزی [ پنج شنبه 92/7/11 ] [ 11:33 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات (3) ]
بهار گذشت.. تابستان هم گذشت.. حالا پاییز می رسد می دانم که این فصل هم می گذرد بی هیچ یادی چند وقت دیگر می نویسم:پاییز هم گذشت بی تو و چندی بعد بهاران و خزان ها از پی هم گذشتند و تو هنوز... [ پنج شنبه 92/7/11 ] [ 11:18 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات (بدون) ]
از روزهایی که دختر خانه بودم چند سالی میگذرد اما هنوز طعم لقمه هایی که مامان برایم میگرفت از همان روزهایی که تازه شروع به خوردن کرده بودم،تا روزهایی که لقمه تو کیف مدرسه یا دانشگاهم می گذاشت زیر زبانم مانده است. برای من که یکی از تفریحاتم امتحان کردن طعم غذاهای مختلف در بهترین رستوران های شهرم و همچنین شهرهای زیادی که به انجا سفرکردم، وحتی چند کشوری که دیدم،از دونرکباب ترکی گرفته تا چیکن تندوری هندی، فیش ان چیپس انگلیسی و لوله کباب آذری و... هیچ کدومش با همه خوشمزگی،طعمی نظیر طعم بی نظیر لقمه های مامان رانداشت وبه گردپایش هم نمی رسید می دانستم چیزی بیشتر از تنها عادت به یک طعم خاص،دستپخت مامان را از بقیه دستپخت ها متمایز کرده،اما این چرا همیشه گوشه ذهنم مانده بود که چرا لقمه های مامان طعم متفاوتی دارند؟؟ همیشه به او میگفتم ومی گویم:مامان لقمه ها وغذاهایت مزه"جان"می ده، یک مزه ای که تو هیچ خوراکی دیگری نیست. تا بالاخره رازش را فهمیدم. پسرم مریض و تب دارو بی حال بود. با چشمهای بی حال و نیمه بازش توی رختخواب دراز کشیده بود ومن از دیدن حالش کلافه بودم. راسته که تا مادر نباشی،هرگز نمی فهمی مادرت برایت چه کار کرده. دل تو دلم نبود،بی اشتهایی چندروزه اش ولب نزدن به غذایش من رو بیشتر ناراحت می کرد. در مسیر بازگشت از دکتر با خودم فکر کردم باید برایش چی بپزم که هم برای سرماخوردگی اش خوب باشد و هم او را به اشتها بیاورد. با همه نگرانی ام،ناچار بودم ظاهرم را آرام نگه دارم و با محبت و صبر باهر ترفندی که به ذهنم می رسید از عوض کردن صدا گرفته تا شکلک درآوردن،به خوردن غذا ترغیبش کنم. وای که هر لقمه که در آن شرایط می خورد انگار به روح من قوت می داد. و من قبل از هرچیز در لقمه برایش عشق می گذاشتم،طعمی که در هیچ ادویه ای نیست. افزودنی مجازی که در غذای هیچ رستورانی نیست. این جا بود که فهمیدم چرا در بدترین مریضی ها هم لقمه های مامان برای بهتر شدنم از همه داروها موثرتر است... در بی حوصلگی و کلافگی مریضی،مهری که مامان در هرقاشق وهرلقمه برایم می گذاشت،همان رازی بود که طعم غذا را متحول می کرد. راز تفاوت دستپخت مامان باهمه دستپخت های دنیا. درغذای هیچ رستورانی هرچند معروف،چاشنی عشق مادر به فرزند نیست. آنهایی که در روزهای مریضی یاحتی شادی،مادرشان کنارشان بوده و با عشق برایشان غذا پخته،باید خوب بدانند طعم لقمه های مامان چرا با همه غذاهای عالم فرق دارد. درک حضور همراه مهربانی بی منت،که سایه حمایتش در شادی یا غم روی سرمان بوده،روی طعم غذایش اثر داشته است... منبع:مجله موفقیت [ سه شنبه 92/7/9 ] [ 10:22 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات (4) ]
"دوستی با بعضـی آدَم ها مثـل نوشـیدن چـای کیسه ایست" هول هولکی و دم دستی. این دوستیها برای رفع تکلیف خوبند. اما خستگی اَت را رفع نمیکنند...!این چای خوردنها دل آدم را باز نمیکند!!!خاطره نمیشود. "فقط از سر اجبار میخوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمیکنی دوستی با بعضی آدمهـا مثل خـوردن چـای خارجـی است...! پر از رنگ و بو. این دوستیها جان میدهد برای مهمان بازی...!! برای تعریف کردن لطیفههای خندهدار.. برای فرستادن اس ام اسهای صد تا یک غاز...برای خاطرههای دمِ دستی. اولش هم حس خوبی به تو میدهند...
این "چای زود دم خارجی" را میریزی در فنجان بزرگ!.
مینشینی با شکلات فندقی میخوری و
فکر میکنی خوشحالترین آدم رویزمینی:))!
فقط نمیدانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دو ساعت میشود رنگ قیر یک مایع سیاه و بد بوکه چنان به دیواره فنجان رنگ میدهد
که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای....!!!
دوستی با بعضی آدمهـامـثـل نوشـیدن چـای سـَرگل لاهیجان است...!.
باید نرم دم بکشدباید انتظارش را بکشی... بایـد برای عـطـر و رنـگـش منتـظر بمانی... باید صبر کنی. آرام باشی ومقدماتش را فراهم کنی... باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کَـ ـمَـر باریکـــ "خوب نگاهش کنی".عطر ملایمَـش را اِحـ ـساس کُنی... و آهسته،
" جُـرعِـه جُـرعه بنوشــی اش و زندگـی کنی [ دوشنبه 92/7/8 ] [ 9:21 عصر ] [ ziba . shams ]
[ نظرات (بدون) ]
گاهی دلت بهانه هایی می گیرد
که خودت انگشت به دهان می مانی... گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ... گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات... گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که... گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ی گوشه ترین گوشه ای...! که می شناسی بنشینی و "فقط" نگاه کنی... گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود... گاهی دلگیری...شاید از خودت... شاید.. [ یکشنبه 92/7/7 ] [ 12:10 صبح ] [ ziba . shams ]
[ نظرات (3) ]
|
||
[ فالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |